* نگاه نخست؛

 مراسم روز مبارزه با استكبار جهاني در مقابل لانه‌ي جاسوسي آمريكا هنوز به پايان نرسيده. جمع كثيري در آن‌جا گرد هم‌ند و جمعي ديگر در خيابان‌هاي اطراف. جمعيت به طور پراكنده تا ميدان هفت تير، يَله شده‌اند. در خيابان كريم‌خان زند عده‌اي طبق ماه‌هاي گذشته، ساز مخالف مي‌زنند. شعارها همان گل‌واژه‌هاي تكراري است. ميدان هفت تير اما نقطه‌ي طلاقي است. سرآغاز راه‌پيمايي روز 13 آبان و مبارزه با استكبار جهاني و يا آشتي با آمريكا. بعضي سربالا مي‌روند و جمعي سرپايين. رو كم كني شده باشد انگار. يك جاهايي آمريكا هم فراموش مي‌شود و شعارها و گل‌واژه‌ها عليه هم است. يك جاهايي هم طبق همان رويه‌ي نماز جمعه‌ي كذايي حضرت هاشمي، روسيه هم وارد بازي مي‌شود. در همه‌ي اين آمد و شدها، يگان‌هاي مختلف «ناجا» و افرادي كه ظاهراً بايد از هماهنگ شده‌هاي سپاه باشند حضور پررنگي دارند.

13-Aban04 

بعضي بر موتورهاي يك شكل و پرهيب سوارند و باتوم بر سر مي‌چرخانند و عده‌اي هم چون لاك‌پشت‌هاي نينجاكار، پر از تجهيزات دست و پا گيرند. بوي تند گاز اشك‌آور هم همه‌جا به مشام مي‌رسد. ناهم‌آهنگي در بين اين يگان‌ها بسيار مشهود است. همه به هم گير مي‌دهند و ناامن‌ترين فعل، فعاليت رسانه‌اي است و داشتن كارت خبرنگاري. به همه هم بايد جواب بدهم. كوچك و بزرگ. نظامي و غير نظامي…

سن‌ش به زور به 18 يا 19 سال مي‌رسد. بُراق مي‌شود در صورت‌م و فرياد مي‌كشد: «اوهووووي! واسه چي داري عكس مي‌گيري؟» چيزي نمي‌گويم. باز مي‌گويد: «مگه با تو نيستم؟» نگاهي به بالا و پايين‌ش مي‌اندازم. مي‌گويم: «خودِت فكر مي‌كني براي چي دارم عكس مي‌ندازم؟!» مي‌گويد: «كارتِ‌‌ت كو؟» مي‌گويم: «كارت خودِت كو؟» باتوم‌ش را دست به دست كرده و آنتن بي‌سيم‌ش را از جيب شلوار شش جيب‌ش بيرون مي‌كشد تا من ببينم. پوزخندي مي‌زنم و رد مي‌شوم. مثل قرقي‌اي كه شكاري را در هوا زده باشد، مچ دست‌م را مي‌قاپد و فرياد مي‌كشد: «حاجي! حاجي بيا اين‌جا. اين يارو كارت‌ش رو به من نشون نمي‌ده.» حاجي هم في‌الفور خودش را به ما مي‌رساند و از همان دور كه مرا مي‌بيند، لب‌خند بر لب‌ش مي‌نشيند. پس از سلام و عليك، مي‌گويم: «حضرت عباسي اين چه بساطيه كه راه انداختيد؟ هيچي با هيچي هم‌آهنگ نيست.» مي‌گويد: «بي‌خيال شو سهيل جون. تو اين اوضاع كه هم‌آهنگي معني نمي‌ده.» مي‌گويم: «زرشك!» و مي‌روم.

* نگاه دوم؛

بالاتر از ميدان هفت تير و در امتداد خيابان شهيد مفتح و كمي بالاتر از سينما پاي‌تخت، سر و صدايي است. من هم با يكي دو تا از بچه‌هاي هم‌كار، حالا ديگر از بالا به پايين خيابان مي‌آييم. عده‌اي قريب به 30 يا 40 نفر، دو طرف خيابان هو مي‌كنند و هوار مي‌كشند. كمي جلوتر مي‌رويم. جواني در آن بين ديده مي‌شود. با وقار و آرام خيابان را سربالايي مي‌رود. محاسن كرك مانندي صورت نحيف‌ش را پوشانده. لب‌خندي شيرين و شايد هم نمكين، بر لب دارد. پيراهن سفيدش را روي شلوار شش جيب‌ش انداخته. سن‌ش به زور به 18 يا 19 سال مي‌رسد. بُراق مي‌شوند در صورت‌ش و فرياد مي‌كشند: «بسيجي برو گم‌ شو… بسيجي برو گم شو…» بسيجي اما، همان‌طور متين و با وقار و در حالي كه لب‌خندي شيرين و شايد هم نمكين بر لب دارد، نگاهي به پرچم بزرگ سبز رنگ‌ش مي‌اندازد. روي‌ش نوشته شده «لبيك يا خامنه‌اي». شَلتاقي بر پا مي‌شود. يكي با لگد مي‌زند. ديگري آب دهان بر صورت‌ش مي‌اندازد. آن يكي دو لا شده، مشتي آت و آشغال از زمين بر داشته بر سر و روي‌ش مي‌زند. بقيه هم در دو طرف پياده رو، هم‌آهنگ و ناهم‌آهنگ، مي‌گويند: «مرگ بر ديكتاتور… مرگ بر ديكتاتور…» مي‌خواهم انگشت بر شاتر دوربين فشار بدهم كه هم‌راهم، يك پاره آجر به دست را نشان‌‌م مي‌دهد. منصرف مي‌شوم. جمعيت هم‌چنان هو مي‌كشند و در جواب لب‌خندهاي بسيجي اين‌بار هوار مي‌كنند: «بسيجي بي‌ناموس… بسيجي بي‌ناموس…». بسيجي اما، همان‌طور متين و با وقار و در حالي كه لب‌خندي شيرين و شايد هم نمكين بر لب دارد، نگاهي به پرچم بزرگ سبز رنگ‌ش مي‌اندازد و با ابّهت راه‌ش را به طرف بالا ادامه مي‌دهد.

* نگاه سوم؛

مراسم روز مبارزه با استكبار جهاني در مقابل لانه‌ي جاسوسي آمريكا ديگر به پايان رسيده. جمعيت زيادي از راه‌هاي منتهي به ميدان هفت تير رو به بالا مي‌‌آيند. در شمال ميدان و ابتداي خيابان بهار شيراز، چند نفري چند شعار مي‌دهند. شعارها در هم آميخته است و از نوع همان شعارگل‌واژه‌هاي قبل. چند جوان در پياده روي جنوبي به تدريج با هم، هم‌صدا مي‌شوند كه: «توپ، تانك، بسيجي… ديگر اثر ندارد…» و هم‌زمان با هجوم عده‌اي كه بادگيرهاي يشمي به تن دارند و باتوم با خود حمل مي‌كنند، پا به فرار مي‌گذارند. دو نفر از اين شعار دهنده‌گان كه متوجه محاصره‌ي باتوم‌ به دستان مي‌شوند، «ننه من غريب‌م» بازي در آورده و سر جاي خود ميخ كوب شده و كِز مي‌كنند. چند تاي ديگر در يك تعقيب و گريز كوتاه گير مي‌افتند. بادگير بر تَنان، آن چند نفر را به زور دَگنَك و يا همان باتوم، با خود هم‌راه مي‌كنند. پيرزن سال‌خورده‌ي چادر به سري كه از راه‌پيمايان روز 13 آبان و مبارزه با استكبار جهاني است، نزديك باتوم‌داران شده و يكي از آنان را خطاب قرار مي‌دهد كه: «پسرم! دست‌گيرش كردي، حالا چرا داري اين‌طوري مي‌زنيش. خُب ورش دار برو ديگه…». وباز جواني كه سن‌ش به زور به 18 يا 19 سال مي‌رسد. بُراق مي‌شود به صورت‌ پيرزن و فرياد مي‌كشد: «به تو چه… اصلا واسه چي اين‌جا وايستادي؟… سريع برو اين‌جا واينَستا… هِرّي، هِرّي…». پيرزن كمي جا مي‌خورد. چادرش را جا به جا مي‌كند. تِراكْت مراسم با جمله‌ي «مرگ بر آمريكا» از زير چادرش در كسري از ثانيه نمايان مي‌شود. خود را جمع و جور كرده و طوري كه ديگران متوجه نشوند به جوان مي‌گويد: «اين چه طرز صحبت كردنه؟… مي‌گم برخوردت رو درست كن جلوي اين همه غريبه، مي‌گي هِرّي؟». جوان باز هم به شكل هجومي پيرزن را خطاب قرار مي‌دهد كه: «آره… گفتم هِرّي يعني گم شو اين‌جا واينَستا…يالّا ديگه، يالّا…» پيرزن اين‌بار بلندتر از قبل به جوان مي‌گويد: «خجالت بكش پسر جون. تو جاي نوه‌ي مني.» جوان اين‌بار هجومي‌تر از قبل و در حالي كه يك دست‌ش را روي جيبِ افشانه‌ي اشك‌آورش آماده گذاشته، باتوم‌ش را بالا آورده و پيرزن را تهديد به زدن مي‌كند و هم‌زمان مي‌گويد: «دِ برو اينقد زر نزن ديگه…» و بعد درحالي كه پيرزن هنوز در حال نصيحت كردن‌ش است، سر باتوم را روي دهان پيرزن فشار داده و روي لثه‌هاي او مي‌كشد. من حيران‌م كه چه كنم. در يك آن، مردي حدوداً چهل ساله‌ را مي‌بينم كه جوان را از آن‌جا دور مي‌كند. يكي از بچه‌ها مي‌گويد: «فرمانده پاي‌گاه‌شونه.» آن‌هايي كه تا لحظه‌اي پيش شعار مي‌دادند، حالا دوباره با هم، هم‌صدا مي‌شوند: «استقلال، آزادي… جمهوري ايراني» پيرزن در حالي كه دهانش خوني است، دست‌ش را به دهان‌ش كشيده، پنجه‌‌ي خوني‌اش را رو به جمعيت شعار دهنده گرفته و فرياد مي‌كشد: «پنج تا جوون دارم، هر پنج تاش فداي امنيت جمهوري اسلامي.» جمعيت در يك آن، خفه مي‌شود. مي‌خواهم به فرمانده‌ي پاي‌گاه پسرك چيزي بگويم، يادم مي‌افتد؛ « …تو اين اوضاع كه هم‌آهنگي معني نمي‌ده…». پس فقط به خود مي‌گويم: «زرشك…».

* نگاه چهارم؛

 در ابتداي ميدان هفت تير و انتهاي بزرگ‌راه شهيد مدرّس، ترافيك آدم‌ها و خودروها در هم آميخته. هر كسي در گوشه‌اي شعاري مي‌دهد. برخي، سواره‌ها را تشويق به بوق زدن مي‌كنند. ترافيك صوتي هم، همه‌ جا را در مي‌نوردد. پسرها پشت دخترها سنگر مي‌گيرند و دخترها هم با پخّي جيغ مي‌كشند و سليطه‌گري مي‌كنند. در آن بين زني ميان‌سال، در حالي كه چادر سياهِ چروك و رنگ و رو رفته‌اي بر سر انداخته، جمعيت را بالا و پايين مي‌رود و خودي نشان مي‌دهد. بيرق است كه چادري نيست و چادر هم مال او نيست.

13-Aban02

 زن، ميانه‌ي چادرش را به چنگ گرفته و شليته‌ي بلندِ چين‌واچين و سبزرنگ‌ش را اين‌ور آن‌ور تاب مي‌دهد. شليته‌اش از بلندي از شليته هم گذشته و به زمين مي‌سايد. جمعيت تشويق‌ش مي‌كنند و زن هم، هم‌چنان در اين سوي و آن سوي قر مي‌دهد. سبزي شليته بدجوري تو ذوقّ مي‌زند. زن كه منتظر برخوردي از جناحي است، رو به جمعي كه از محاسن‌شان ظاهر مرام‌شان هويدا است، مشت‌هاي گره كرده‌اش را رو به سوي آن‌ها گرفته و مي‌گويد: «يا حسين… مير حسين…»

13-Aban01

 جمع ِ مورد خطاب، فقط مي‌خندند و نگاه‌شان به دامن سبز رنگ زن خيره مي‌ماند. حالا ديگر زن در بين جمعيت 50، 60 نفره‌اي است كه در حاشيه‌ي ميدان، گل‌واژه سر مي‌داده‌اند. جمعيت با ديدن زن و شليته‌ي سبز رنگ‌ش يك صدا فرياد مي‌كشند: «نه شرقي، نه غربي… دولت سبز ملي…». و من با خود فكر مي‌كنم بالاخره شرق و غرب و استكبار يك نقشي در اين‌جا و در اين روز پيدا كرد.

* نگاه پنجم؛

خورشيد، يك كمي از اذان ظهر اين‌طرف‌تر ايستاده. افراد پراكنده‌اي در كوچه، پس‌كوچه‌هاي عباس‌آباد و بالا و پايين‌ش هم‌چنان گل‌واژه مي‌سرايند. وقتي خيابان شهيد بهشتي را از مسير خيابان شهيد سرافراز به سمت خيابان شهيد مطهري مي‌چرخيم، دود غليظي نمايان مي‌شود. از همان فاصله‌ي دور شاتر مي‌چكانم. چند كارگر شهرداري در حال سر پا كردن سطل‌هاي مكانيزه‌ي زباله هستند. تعدادي از سطل‌ها هم در همين وسط خيابان در حال سوختن‌ است.

13-Aban05

 بعضي آتش را خاموش مي‌كنند و برخي در پي آتش‌افروزان‌ند. جمعي از بالاي بام‌ها و تراس‌ها و حتا پشت پنجره‌هاي بسته شعار مي‌دهند. شعارها همان است. گل‌واژه. تعدادي جوان كه ماسك‌هاي يك شكل ضد آلوده‌گي بر دهان دارند از كوچه‌ي كناري كوچه‌ي سفارت كانادا وارد حياطي مي‌شوند. حياط يك مجتمع است. پسري را كه تا دقايقي پيش شعار مي‌داده دم در ورودي مجتمع دست‌گير مي‌كنند. و البته دست‌گير كه نه، اول مي‌گيرندش، بعد با باتوم و شوكر برقي و افشانه‌ي اشك‌آور مخلوط‌ش مي‌كنند. بعد با لگد صورت‌ش را مي‌نوازند و سپس يك لنگه پاي‌ش را روي دوش‌شان گذاشته و همان‌طور تاق‌باز روي زمين مي‌كشند. اين جوان هم كه سن‌ش به زور به 18 يا 19 سال مي‌رسد، يا بي‌هوش شده يا خودش را زده به بي‌هوشي. ولي وقتي باز شوكر را به بدن‌ش مي‌چسبان‌ند رعشه‌اي گرفته و بالا و پايين مي‌پرد. خودش را زده به بي‌هوشي. تا تكان مي‌خورد لگدي محكم‌تر از پيش به صورت‌ش مي‌زنند. از حيات مجتمع مي‌آورند بيرون و دستان‌ش را با دست‌بند پلاستيكي يك بار مصرف از پشت به هم گره مي‌زنند. حالا مي‌شود گفت كه دست‌گيرش كرده‌اند. پلاك پلاتين جوان از زنجير گردن‌ش كنده شده و به زمين مي‌افتد. تا چيزي بخواهم بگويم يكي شيرجه زده و آن را برمي‌دارد و در جيب‌ش مي‌گذارد. جوان دائم به حضرت عباس قسم مي‌دهد و تقاضاي رحم مي‌كند. يكي از اين چند نفر كه يا بادگير دارند يا باتوم يا اشك‌آور يا دست بند و يا همه‌ي اين‌ها را هم يك‌جا، گردن جوان را لاي پاي‌ش گذاشته و فشار مي‌دهد. جوان كه دست‌ش از پشت بسته‌ است و ارتعاشات شوكر، عضلات‌ش را از كار انداخته و پيراهن سفيدش با خون و عرق در هم آميخته، حالا ديگر صورت‌ش هم به كبودي مي‌زند. من احساس خفه‌گي مي‌كنم. چند شاتر مي‌زنم و باز نگاه مي‌كنم. همه نگاه مي‌كنند. حتا كاركنان سفارت كانادا. زمين و زمان پر آدم است. پسر ديگر قدرت تكلم ندارد. و من هم. ولي مردم حاضر در بالا و پايين صحنه به همه چيز و همه كس فحش مي‌دهند. به همه كس. دهان‌هاشان كف مي‌كند و فحش مي‌دهند. گاهي هم كف مي‌زنند و هلهله مي‌كشند. چه چيزي به‌تر از اين صحنه. مثل مستندسازاني كه ساعت‌ها منتظر حمله‌ي يوزپلنگي به دسته‌ي گاوميش‌ها باشند. و بالاخره يوزپلنگ‌ها، گاوميش جواني را از گله جدا كرده و به نيش مي‌كشند. و در اين‌جا همه دست بر دكمه‌ي Record دوربين‌هاشان، از شكار اين صحنه حظّ مي‌برند. دل‌شان غَنج مي‌رود و حظّ مي‌برند. يكي با موبايل، يكي با سايبر شات، يكي با هندي كم، و يكي با حافظه‌ي تاريخي. همه فيلم مي‌گيرند و عكس مي‌اندازند. و من دست‌م به شاتر نمي‌آيد. تمام حواس‌م به نريشن نريتور مستند راز بقاست كه اين موضوع را در بيشه‌هاي وحشي آفريقا طبيعي مي‌داند و اين شكار شدن‌ها را راز بقاي موجودات. بيشه‌زارهاي استوايي آفريقا. خيابان‌هاي تهران. فاصله بيش‌تر از 4، 5 هزار كيلومتر. انسانيت. بسيجي. شهدا. امام. آقا. خون دل خوردن‌هاي آقا. هشدارهاي آقا. امنيت ملي. سپاه. ناجا. واجا. پشت گوش انداختن‌ها. پشت گوش انداختن‌ها. پشت گوش انداختن‌ها. لذت انتقام. هيجان تعقيب و گريز. بي‌برنامه‌گي. تصميم كبري. اشتباه. فراموشي. جنگ. گاوميش‌ها. كروبي. خاتمي. موسوي. بي‌بي‌سي. صداي آمريكا. سازگارا. سفارت كانادا. نوري‌زاده. گاوميش‌ها. گاوميش‌ها. گاوميش‌ها و يوزپلنگ‌ها. كفتارها و لاش‌خورها. بعثيون. نيروهاي مارينز. صدام. والفجر مقدماتي. قواي يرموك. كانال كميل. كربلاي چهار. جزيره‌ي ام‌الرصاص. والفجر هشت. فاو . كارخانه نمك. ام‌القصر. اردوگاه بوكّا. پري‌يرا. مستر لو. غافل‌گيري. هم‌آهنگي. زرشك…

13-Aban03

به خودم مي‌آيم. گردن پسر هنوز لاي پاي دست‌گير كننده‌اش است. صورت‌ش هم، هم‌چنان كبود. يكي از آن‌ها به پشت رفيق‌ش مي‌زند و صورت كبود جوان را نشان‌ش مي‌دهد. طرف كمي ساق‌هاي پاي‌ش را شل مي‌كند. جوان به سرفه مي‌افتد و هوا را مي‌خورد. ريه‌هاي‌ش را پر و خالي مي‌كند. گوشي من زنگ مي‌خورد. يكي از بچه‌هاي دست‌اندر كار است. خون‌م به جوش آمده. مي‌گويم: «ممد! اين‌جا چه خبره؟ يكي بياد اين عوضي‌ها رو جمع كنه. به خدا كارشون فقط سوژه ساختنه. از زمين و هوا دارن فيلم مي‌گيرن. اينا فقط دارن سوژه مي‌سازن. هر كي رو كه مي‌گيرند به قصد كشت مي‌زنند. نمي‌زنند، مي‌كشند…» در حين گفتن اين‌هايم كه يكي از باتوم به دستان صداي‌م را مي‌شنود. دوربين‌م را هم مي‌بيند. با باتوم به طرف‌م اشاره مي‌كند. من هنوز دارم با گوشي صحبت مي‌كنم. طرف فرياد مي‌كشد: « چرا جوّ سازي مي‌كني؟ كي داره سوژه مي‌سازه؟» و در همان حين باتوم‌ش را به قصد زدن به شكل اُريب فرود مي‌آورد. هم‌زمان يك پاي‌ش را پشت پاي‌م مي‌گذارد. مي‌خواهم بدن‌م را حايل دوربين‌م كنم كه با پشت نقش زمين مي‌شوم. و باز هم‌زمان باتوم‌ش بر بدن‌م فرود مي‌آيد. آرنج‌م از شدت ضربه مي‌شكند. اما نه، حداكثر ترك برداشته. خونِ كوبيده‌گي آرنج‌م از آستين پيراهن‌م بيرون مي‌زند. احساس گلادياتوري به‌م دست مي‌دهد. چند تا از بچه‌ها كه مرا مي‌شناختند با آن جمع دست به گريبانند. و جمعيت هم‌چنان تشويق مي‌كنند و هلهله مي‌كشند. با خودم فكر مي‌كنم الآن مدير بي‌بي‌سي با ناز و تَبَختُر و مثل امپراتورهاي مغرور رومي شاهد جنگ گلادياتورها، انگشت شست‌ش را وارونه گرفته و حكم به كشتن ما مي‌دهد. «حسن جلالي» يكي از بچه‌هاي لشكر 27، از زمين بلندم مي‌كند و به كناري مي‌كشد. گوشي‌م نقش زمين شده ولي تماس‌م با «ممد» هنوز قطع نشده. دوربين‌م هم پيش از اين‌كه به زمين بخورد در دست يكي از بچه‌ها گير مي‌افتد. از طرفي عده‌اي ديگر از اين جمع كه متوجه فعاليت كاركنان سفارت كانادا شده‌اند، به سفارت حمله مي‌كنند. لباس آلاپلنگي دارند و كلي تجهيزات ضد شورش. شايد هم مشوق شورش. سعي مي‌كنند در پاركينگ سفارت‌خانه را بشكنند ولي موفق نشده و منصرف مي‌شوند. من هم كه كمي به خود آمده‌ام با دست و پاي ناكار، از رو نرفته و از حالات مختلف جوان مهاجم به خودم كه او هم سن‌ش به زور به 18 يا 19 سال مي‌رسد عكس مي‌گيرم.

13-Aban06 

جوان سعي مي‌كند خودش را لاي جمعيت پنهان كند. جلوتر مي‌روم. نگاه‌م مي‌كند. مي‌گويم: «مال كدوم پاي‌گاهي؟» با غيض مي‌گويد: «من مال هيچ پاي‌گاهي نيستم. اصلا ما خودمون اومديم. خودسر خودسر.» نگاهي به تجهيزات رسمي‌ش مي‌كنم. مي‌گويم: «اومديد امنيت جمهوري اسلامي رو تأمين كنيد نه؟» مي‌گويد: «ما تأمين مي‌كنيم، تو ناامن مي‌كني كه جو سازي كردي، واسه چي پيش اون آدما گفتي ما داريم سوژه مي‌سازيم؟ ما پيش از اين هم اين‌طوري امنيت رو آورديم، حالا هم همين‌طوري مياريم‌ش. هميشه هم جواب داده. پيش از اين هم جواب داده…» با خودم مي‌گويم: «پيش از اين هم جواب داده…» پوزخندي به جوان مي‌زنم و مي‌گويم: «دم‌ت گرم، خيلي باحالي…» دردِ آرنج تا مغز استخوان‌م نفوذ مي‌كند. بي‌اختيار ساعت‌م را نگاه مي‌كنم؛ 12 و 45 دقيقه‌ي ظهر…

* نگاه ششم؛

… بي‌اختيار ساعت‌م را نگاه مي‌كنم؛ 12 و 45 دقيقه‌ي ظهر. يك ساعتي مي‌شود كه از مراسم 13 آبان آمده‌ام. بخشي از سخن‌راني مراسم به عهده‌ي من بود و حالا كم‌تر از 24 ساعت پس از برگشتن از عراق، بزرگ‌ترين توفيق زنده‌گي‌م نصيب‌م شده است. آقا از دور وارد حياط بيت‌شان مي‌شوند. از همان دور، متين و با وقار و در حالي كه لب‌خندي شيرين و شايد هم نمكين بر لب دارند، شروع به سخن مي‌كنند: «سلام‌عليكم… سلام‌عليكم. به‌به. واقعا خوش‌حال شديم…» دست آقا را مي‌بوسم. در آغوش‌م مي‌گيرد. در آغوش‌ش خود را رها مي‌كنم. روي‌م را مي‌بوسد. سر روي شانه‌اش مي‌گذارم و بي‌اختيار مي‌گريم. و آقا ادامه داده و مادرم و هم‌راهان را خطاب قرار مي‌دهد: «… واقعا چشم‌مون روشن شد. الحمدلله رب‌العالمين. خدا رو شكر. بالاخره اين يك تجربه‌ي سختي بود، براي اين‌ها و بيش‌تر براي خانه‌واده‌ها. و الحمدلله رب‌العالمين كه اين تجربه‌ رو از سر اين دو برادر عزيزمون و از سر شما خانه‌واده‌ها گذروند. خطري بود البته. طرف‌ها آدم‌هاي بسيار بد، بسيار ناجنس و خبيثي بودند. هيچ دليلي هم نمي‌خواد براي اذيت كردن اون‌ها. و ايذاء كردن اون‌ها هيچ دليلي لازم نيست. ولي خب، الحمدلله رب‌العالمين اين جوون‌هاي ما رو خداي متعال سالم به ما برگردوند. ما خيلي به فكر شما بوديم. خيلي هم دعا كرديم. دعاي مردم هم. الحمدلله رب‌العالمين…»

13-Aban09

13-Aban10

13-Aban07

13-Aban08

* نگاه آخر؛

 شش سال از آن تجربه‌ي سخت و آن ديدار جان‌افزا براي من گذشته است و چند ماهي است كه نه من،‌ بل‌كه نظام‌مان تمام قد وارد يك تجربه‌ي سخت شده است. يك فتنه‌ي عميق به همان معنا كه در قرآن و نهج‌البلاغه آمده است. بزرگ‌ترين فرصت انقلاب با خيانت عده‌اي به تهديد انقلاب تبديل شده است. تهديدي كه امتحاني است براي همه‌ي ما. براي همه‌ي آناني كه براي اين نظام الهي دل مي‌سوزانند و سر و جان مي‌بازند. تكليف محاربان و قائلان به براندازي مشخص است. ولي تكليف غافلان را چه كسي روشن مي‌كند؟ جواني كه صرفاً بر مبناي يك هيجان دروني و يا فضاسازي بيروني، سطل آشغالي را آتش زده يا شيشه‌اي را مي‌شكند و عليه خيلي چيزها شعار مي‌دهد، حكم‌ش چيست؟ اخراج از انسانيت؟ به قصد كشته شدن، كتك خوردن، آن هم بدون حكم قاضي؟ اصلا نقش دست‌گاه قضايي اين وسط چيست؟ آيا آن‌كه با تمام قدرت مي‌زند و طبيعتاً اگر باتوم و گاز و دست‌بندش را بگيرند، به اندازه‌ي يك سلول آن جوان بيرق به دست كه «لبيك يا خامنه‌اي» را با تمام وجود فرياد مي‌كشيد، جرأت و شجاعت نخواهد داشت، تكليف‌ش را مي‌داند؟ سپاه، ناجا، واجا و يا هرجاي ديگر چه‌قدر او را براي تأمين امنيت آموزش داده‌اند؟ آيا واقعا در اين اوضاع، هم‌آهنگي معني‌اي نمي‌دهد؟ آيا آن جوان، با نام و ظاهر بسيج، بايد هم‌چون زنگي مست در خيابان رها شود به اين بهانه كه امنيت را تأمين مي‌كند؟ برخورد او بيش‌تر امنيت ملّي را با خطر مواجه مي‌كند يا شعار و آتش زدن آن خاطي غافل؟ خوش‌حالي «محسن سازگارا» كه در صداي آمريكا در پوست خودش نمي‌گنجد و با شعف مي‌گويد: «امروز مردم از درگيري‌هاي 13 آبان به قدري فيلم و عكس براي ما ارسال كردند كه اگه هزار تا خبرنگار زبده هم مي‌فرستاديم اين‌‌قدر كار انجام نمي‌شد…» آيا جز براي اين است كه پياده نظامي مثل آن جوان باتوم به دست دارد كه بي‌جيره و مواجب براي‌ش خدمت مي‌كند و پُزش را هم سپاه و ناجا و واجا مي‌دهند؟ در اين بين نتيجه‌ي اين‌گونه برخورد كردن‌ها جز ريزش، جز سلب، جز دشمن افزوني (آن هم نه براي خود كه براي كل نظام)، جز جدا كردن نسل‌ها از اصل انقلاب و اسلام و غيره چيست؟ اين وسط حق‌الناس چه مي‌شود؟ حق خدا و پيغم‌بر چه مي‌شود؟ حق امام و شهدا؟ حق آقا؟ حق همه‌ي آناني كه براي اين نظام الهي دل‌ مي‌سوزانند و سر و جان مي‌بازند؟ آن جوانان باتوم به دست خطا كار را چه كسي بايد تنبيه كند؟ اصلا كسي جرأت تنبيه آنان را دارد؟ اصلا آيا كارشان خطا بوده؟ چه كسي تشخيص مي‌دهد؟ امروز هم گذشت. اين فتنه حالا حالاها، با اين برخوردها و جَري كردن‌ها يقيناً ادامه خواهد داشت‌. براي فرداي امنيت ملي چه فكري كرده‌ايم؟ اصلاً امنيت ملي براي‌مان مهم است يا رفع تكليف و بيلان دادن به بالا دستي‌ها؟ و يا نه… اصلاً امنيت ملي كيلو چند؟!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بعدالتحرير:

از 6 سال پيش تا كنون، نه از فيلم ديدار با «آقا» استفاده كرده‌ام و نه از عكس‌هاي آن روز سوء استفاده. وليكن از آن‌جايي كه عده‌اي سودجو (امثال علي‌رضا نوري‌زاده‌ي وطن فروش كه از همان ديدار بنده در آن روز فيهاخالدون‌ش سوخت و تحليل‌هاي گل‌واژه‌اي سر داد، يا حسين درخشان جاسوس و هفته نامه‌ي تهران مگزين لوس‌آنجلس كه مطالب پارتيزان را يا لينك دادند يا تجديد چاپ كردند) از هر وسيله‌ي براي پيش‌برد اهداف خود سوء استفاده مي‌كنند و احياناً از نقد عمل‌كرد نيروهاي عمل‌كننده در روزهاي گذشته برداشت غلط خواهند داشت، در همين‌جا و رسماً اعلام مي‌كنم بنده‌ي كم‌ترين تا دنيا دنياست به اين انقلاب بده‌كارم و هم‌چنان خود را سرباز گوش به فرمان سيد علي خامنه‌اي مي‌دانم.

لذا قصد بنده از نوشتن سطور فوق، آسيب‌شناسي جريانات بوده و دفاع از مظلوم در هر رتبه و مرتبه‌اي. كه اين خودش عين شيعه‌گي است. و چه بسا در همين روز و يقيناً روزها و ماه‌هاي گذشته، بسيار از هم‌كيشان بسيجي بنده، مورد ضرب و شتم و حتا قتل قرار گرفتند و صداي ما هم در نيامد. ولي اگر اين‌ها را نمي‌گفتم يقينا سر پل صراط جور ديگري از من مي‌خواستند!